در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك ،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي
صخره ها خشكيد.
از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه بجا ماند از كف پايش.
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش.
بخشی از هجدهمين دلنوشته”نقش” از نوشتار«مرگ رنگ »سهراب سپهری