حکایتی کوتاه در مورد امیدواری | جواهری بینا-بروزرسانی:۱۴۰۴-۰۶-۰۴

حکایتی کوتاه در مورد امیدواری

506141_HLBNNT82

روزی پادشاهی در یک شب زمستانی در کاخ خود قدم میزد .نگهبانی را دید . از او پرسید سردت نیست ؟

نگهبان پاسخ داد :((عادت دارم)). شاه گفت می گویم برایت لباس گرم بیارند. شاه فراموش کرد .

روز بعد جنازه ی نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار نوشته بود:((من به سرما عادت داشتم امید به لباس گرمت مرا از پادراورد)).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سوالی دارید؟ با ما صحبت کنید!
مکالمه را شروع کنید
سلام! برای چت در WhatsApp پرسنل پشتیبانی که میخواهید با او صحبت کنید را انتخاب کنید